نومه ی دُیُّم

جرویس خان جان خاکدِلتُن عزیزم

توجه کردی در طول تاریخ همیشه فقط اول نومه متعلق به تو بوده و تا آخر نومه که بر حسب عادت قربونت میرن ،کسی باهات کاری نداره!؟

 امروز بعد تمام اون اتفاقاتی که افتاد و روز مزخرفی که داشتم ، به جای اینکه بیام زیر این پتو قایم شم،یکم بخوابم 

و شکر کنم برای آرامش و برای همه ی چیز هایی ک ندارم!


نمیدونم چرا اومدم زیر پتو

قایم شدم... فکر میکنم به اون فیلم فارسیه "شیدا" !

"و آن هنگام که عطر بهارنارنج در آن کلام مقدس پیچید‌....‌‌‌‌‌....

من تو را از پشت چشم هایِ بسته ام دیدم....

خوبی های تو را و لطف تو را....

بهار نارنج را به نسیم بسپار....

و اگر خواسته ام را خواستی

کتاب را به نشانِ عهدی میان ما

با خود بردار...

وگرنه بماند.." و ب طرز مسخره ای همه ی اون  دیالوگو همچنان یادم بود!

و به طرز مسخره تری ،یادم نیومد چرا توقع ما از عشق انقدر بالاست !

قاعدتا با دیدن اون فیلما باید نا امید شده بوده باشیم!

و برای خودم متاسف شدم که هنوز هم کودکانه و نوجوانانه به دنیا نگاه میکنم!

و بعد یاد فیلم لیلا افتادم و 

فکر تر کردم به اینکه چه کار خوبی کردم از دوستانم فاصله گرفتم!


حق من نیست توی غصه هایی شریک باشم که توی شادیاش نبودم!

و این آرامش نسبی رو مدیون چیزی هستم،که از از دست داشتنش میترسیدم!

اما گاهی باید محدودیت ها رو بیشتر کرد

دور خود حصار کشید تا آزادتر شد!


هیچی دیگه حالا نیم ساعت بخوابم  

برم سر کار شایدم سالم برگشتم و بهت گفتم دیگه چیا شد!

و میخوام چیا کنم

مث همیشه

قربانت پرایانات

نظرات 1 + ارسال نظر
باغبان پنج‌شنبه 11 بهمن 1397 ساعت 17:45

من فکر می کنم، اون هایی که این حس رو از عشق دارند، حقیقی ترین حس از عشق رو دارند. اما خب برای خیلی از موقعیت ها واقعیت چیزی دیگه س
تا کودک هستیم، واقعیت و حقیقت در یکی جمع شدند و اون یک، زیباست.
اما وقتی بزرگتر میشیم، واقعیت، مسیرشو عوض می کنه و از حقیقت جدا میشه. البته فقط در دنیای انسان ها.
توقع بالای ما از عشق هم ناشی از همون دیدن حقیقته. و چه زیباست که آدم ها چشماشون بتونه هنوز حقیقت رو ببینه:)

منتظر ادامه مطلبتون هستم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.